Blue horizon



.

نمی‌دانم آبی به زبان تو چه کلمه‌ای است اما احساس می‌کنم که اسم من در زندگی قبلی‌ام همین کلمه بوده.
زمان زیادی از هیچ اتفاقی نگذشته. مدت‌هاست که زمان میلی به گذشتن ندارد. ماه‌ها و سال‌ها عبور می‌کنند بی این که زمانی بگذرد. حالا بی‌دلیل دلم دریاچه‌ای از نیلوفر آبی می‌خواهد. شبیه همان طرحی که با سختی زیاد روی شیشه کشیدم، تو که می‌دانی دست من همیشه مقداری می‌لرزد، اما بعد حس کردم که این خود من هست که از سر انگشتانم روی شیشه نقش بسته. بدون هیچ توضیح اضافه‌ای من آن جا بودم. مثل همیشه میلی به شرح دادن نداشتم.
آفتاب که غروب می‌کند دختری را می‌بینم که مراقب است باد کیف خالی‌اش را با خودش نبرد. کیفش که طرحی از باغچه بهار و گل‌های آزاد و رهای بنفش و قرمز دارد. تو می‌توانی هر غروب او را ببینی که با شیفتگی به درخت‌هایی نگاه می‌کند که این موقع از سال هنوز برگ‌های نارنجی دارند. می‌توانی ببینی‌اش وقتی روسری سبز با گل‌هایی شبیه خوشه انگور سر کرده و موقع عبور از جلوی تمام آینه‌ها خودش را نمی‌شناسد. در تاریک روشن غروب بیشتر از همیشه. 
کیزوکی من مدت‌هاست که خیلی چیزها را از دست داده ام. جزئیات زندگی گذشته‌ام را. دوست داشتن‌هایم را. باورهایم را. حتی شب‌های بارانی خیابان نزدیک ایستگاه که همیشه دوست داشتی جزئیات نامفهومش را در نقاشی‌هایت تصویر کنی. 
برایم از آبی بنویس. از دریا که صدایش را فراموش کردم. از صدای دریا بیشتر از هر چیزی برایم بنویس. 

.

تمام مدت فکر می‌کردم تمامش اشتباه است و باید بالاخره تردید را کنار بذارم و مغزم را دربیارم، گردگیری‌اش کنم و بگذارم سرجایش و بعد تمام این رشته‌های بی‌مصرف را قیچی کنم. باید خودم را بیرون بکشم از مرداب اتفاقات تکراری و کاری که برایم بهتر است را انجام بدهم. 
دیشب دریای تاریک با آسمان یکی شده بود و موج‌های خاکستری‌اش از همیشه واقعی‌‌تر و وهم‌انگیزتر بودند. فکر کردم زندگی در این دو شهر به اندازه‌ای با هم متفاوت است که وسوسه‌ی قدیمی هیچ کجا نماندن را در دلم می‌اندازد. اما بعد دوباره یادم آمد که می‌ترسم از ریسک کردن‌. می‌ترسم از کندن و رفتن. هر اندازه که حرفش را بزنم باز هم ترس همیشگی پذیرفته نشدن با من هست و برای رفتن مسیرهایی که می‌خواهم، باید بالاخره این ترس را به یک شکلی از زندگی‌ام بیرون کنم.
اما الان تنها چیزی که می‌توانم برای خودم تجویز کنم کار جدیدی است که نیازش دارم‌ و باید overthinking را کنار بذارم و شروع کنم. فقط همین. 

.

ت. عزیزم؛
وقتی ماشین جاده‌ی کوهستانی را دور میزد، دلم می‌خواست بفهمم آخر این قصه چه میشود. اول هیجان‌زده بودم، زیر پایمان پرتگاه بود و درخت‌‌ها و گیاهانی که فقط در همان سفر دیدیم. ابرها دورمان را گرفته بودند و اگر تو مثل همیشه سعی نمی‌کردی وانمود کنی که هیچ چیز نمی‌تواند آن‌قدر برایت جذاب و جالب توجه باشد، باید من را همراهی می‌کردی؛ اما نه تنها تو علاقه‌ای نشان ندادی که حالت تهوع همیشگی به من هم غلبه کرد. پتوی پشمی را بغل گرفتم و سرم را یدم که دیگر نبینم. 
چشم‌هایم را به زور باز نگه داشتم تا آخرین نامه را بنویسم. معجون افتضاحی از سردرد و سرگیجه سعی می‌کند مجبورم کند که مدادم را به لیوان روی میز برگردانم و مثل هزاران دفعه قبل اجازه دهم سکوت تصمیم بگیرد.  نمی‌دانم تا به حال در این وضعیت برای من نامه‌ای نوشتی یا نه. البته که نه. نامه‌های تو روان‌تر از این حرف‌هاست که در خواب‌آلودگی نوشته شده باشند. خط سیر مشخصی دارند و انگار که تمام مدت خیلی خوب می‌دانستی می‌خواهی از چه بنویسی و از کجا شروع کنی و به کجا ختمش کنی. من اما نمی‌توانم. وقتی می‌نویسم به زحمت می‌توانم به یاد بیاورم که با چه قصدی نوشتن را شروع کردم و تا به خودم می‌آیم می‌بینم که از صدها چیزی که شاید اصلا بهتر بود ازشان حرفی نزنم صحبت کردم و کاغذ سیاه جلوی چشمم خود خود آینه دق می‌شود. 
حس بویایی‌ام همه چیز را بار دیگر به خاطرم می‌آورد. یادم هست که صابون‌هایشان بوی تابستان می‌داد. این ترکیب را با خانم ارنبرگ ساختیم. همان زن موفرفری که ازش خوشت نمی‌آمد. می‌گفتی زیادی حرف می‌زند. دل تو بیشتر از هر چیزی برای سکوت تنگ شده بود. عصرها در بالکن را باز می‌گذاشتی و ساعت‌ها پشت سر هم سیگار دود می‌کردی. همان ساعت‌هایی که من بعد از گشت و گذارهای روزانه از جلوی در اتاقت رد می‌شدم و دلم می‌خواست در آغوشت بگیرم. دلم می‌خواست آغوشم برایت تسکینی داشت. نمی‌دانم چرا اما عصرها که در بالکن سیگار میکشیدی یاد تمام شورش‌های زندگی‌ام می‌افتادم. من همیشه فقط احمق بودم. احمقی که همه چیز را از نو می‌ساخت و دوباره از یاد می‌برد و خراب می‌کرد. 
خانم ارنبرگ می‌گفت که صابون‌ها بوی تابستان می‌دهند و من یاد گرفته بودم چطور به تمام حرف‌هایش بخندم. از بالکن مسقف اصلی جنگل کاج دیده می‌شد. تمام وقت‌هایی که حرف می‌زد من به کاج‌ها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم باید یک روز آن‌جا پیاده‌روی کنم. به بوی خوش برگ‌های سوزنی و مخروط‌ها فکر می‌کردم و سعی می‌کردم آرام بگیرم. کاش بلد بودم آرام بگیرم. کاش این کوهستان می‌توانست برای لحظه‌ای مرا از پیچ و تاب زندگی‌ام برهاند. کاش همه چیز همان‌قدر عجیب و غیرواقعی بود که روز اول از شیشه اتومبیلمان دیدم. شب‌ها هوای نیلی و سرد همه جا را پر می‌کرد، چراغ‌ها روشن می‌شدند و صدای موسیقی بلندتر از قبل به گوش می‌رسید. همهمه‌ی آدم‌های دور و بر با صدای باد برایم ترکیب دلچسبی بود. انگار بیرون از یک گفت و گو ایستاده باشی ولی سهمی ازش داشته باشی‌. شبیه وقتی که هیچ‌کس نتواند ببیندت. شب‌ها در وهم و خیال سپری میشد و عاقبت وقتی چراغ‌ها را خاموش می‌کردم تو هنوز بیدار بودی. نمی‌دانستم کجا می‌روی ولی بدون این که ببینمت، می‌دانستم هر روز صبح وقتی پیشخدمت‌ها قوری‌های چای را روی میزها می‌گذاشتند تو بعد از تمام بی‌خوابی‌هایت بالکن را ترک می‌کردی و در دشت‌های بی‌انتهای کوهستان گم می‌شدی. شبیه تمام اوقاتی که دیگر اثری از تو پیدا نمیشد.
مرا ببخش که دوباره حرف‌هایم را گم کرده‌ام. تو بی‌شک نمی‌توانی تصور کنی که تمام لحظه‌هایی که در شلوغی شهر غرق می‌شدم، با آدم‌های بی‌شمار معاشرت می‌کردم و همیشه دوربینم برای گرفتن عکس‌های دسته‌جمعی آماده بود چقدر ناآرام و بی‌قرار بودم. یکی از همان شب‌های شلوغ بود که موقع برگشتن آلبومی را در مغازه‌ای نزدیک میدان اصلی دیدم. آلبوم را خریدم تا شاید دوستش داشته باشی و بالاخره رضایت دهی یک سری از عکس‌هایمان را در آن بچینیم. شب وقتی رسیدم صدای پیانو زدنت را در راه‌پله شنیدم. خبر خوبی بود. تو با کلاویه‌ها مهربان‌تر از این بودی که بگذاری انگشت‌های کلافه‌ات لمسشان کند. بیرون در نشستم تا آهنگ تمام شود. آن شب عکس‌های قدیمی که کف کمدت لابلای کاغذهای رنگ و رو رفته تلنبار شده بودند را با حوصله در آلبوم چیدیم. از عکس روی جلد آلبوم خوشت آمده بود و می‌گفتی یاد اولین سفر زندگی‌ات می‌افتی. اولین سفری که تنهایی رفته بودی و تمام ماجراهای عجیب و غریبش که تا دیر وقت وقتی دستت را زیر سرت گذشته بودی و به پنجره‌ی پذیرایی زل زده بودی تعریف کردی. دلم می‌خواهد برایت بگویم که آن شب چقدر از تمام رشته‌هایی که به هم پیوندمان داده بود بیزار شدم، وقتی فهمیدم که تمامشان بی‌معناتر از چیزی بوده که فکرش را می‌کردم.
عجیب است که هنوز دلم می‌خواهد ساعت‌ها بخوابم و بیدار نشوم. کاش دلیلی برای صبح زود بیدار شدن نداشتم. نوشتن این نامه نه کمکی به تو کرد و نه به من و بی‌سامانی و بی‌خوابی‌های شبانه‌ام. می‌دانم به این‌جا که برسد کلافه می‌شوی و دلت می‌خواهد بپرسی چرا فکر می‌کنم باید برایت توضیح دهم؟ چرا از احساس گناه رها نمی‌شوم؟ اصلا چرا باید احساس گناه کنم؟ شاید چون من همه چیز را جدی‌تر از تو می‌دیدم. برخلاف ظاهری که هیچ وقت این واقعیت را نشان نمی‌داد. نمی‌فهمم سفرهایمان چه فایده‌ای داشت. نمی‌فهمم کنجکاوی‌ات برای هر چیزی که شبیه تو نبود چرا دده‌ات نمی‌کرد. نمی‌دانم چرا دوست داشتم حواس خودم را پرت کنم. دلم می‌خواهد هزاران بار دیگر روی جدول‌های مسیر خانه‌ی‌ قدیمی‌ام تا سینما راه بروم و دوست قدیمی‌ام بخندد و تعجب کند که چرا راه رفتن روی جدول را به مسیر صاف ترجیح میدهم. ولی دلم نمی‌خواست مایه تعجب اطرافیان باشم. تو که می‌دانی من از جلب توجه به هر شکلی بیزارم. من دلم برای عصرهای پاییز سال ۱۹۹۷ تنگ شده. عصرهایی که رهاتر از هر وقت دیگری فارغ از هر قید و بند، ساعت‌های طولانی وقتی اتاقم در نور طلایی و شیری رنگ غرق میشد دست‌هایم را زیر سرم می‌گذاشتم و به تمام احتمال‌های پیش رو فکر می‌کردم. هنوز نمی‌دانم برایم بهتر است که دیگر به گذشته‌ها فکر نکنم یا نه، بگذارم این لذت بی‌آزار از قلبم شروع شود و با جریان خون در تمام بدنم پخش شود و گرمای آخر تابستان را به یادم بیاورد. دلم می‌خواهد فکر کنم چرا مغز ما دنبال لذت بردن است. چرا خیلی از کارهایی که میکنیم در نهایت به لذتی در لحظه یا لذتی در آینده ختم می ‌شود؟ کاش می‌فهمیدم ت. عزیزم. کاش حداقل می‌توانستی در یکی از نامه‌های عصا قورت داده‌ات جواب یکی از سوال‌های من را بدهی. 
صدای زنگ موبایلم بهم خبر می‌دهد که بهتر است فردا همراه خودم چتر ببرم. نمی‌داند که من اصلا چتری ندارم. آخرین بار وقتی در مغازه‌ای جا گذاشتمش دیگر دنبالش نرفتم. صدای جیرجیر کفش‌پوش‌‌های راهرو خبر از آمدن همسایه را می‌دهد که بعضی شب‌ها همین موقع پیدایش می‌شود. برای من هم بهتر است که نوشتن این نامه که قرار نیست هیچ وقت به دستت برسد را به پایان برسانم، آخرین لیوان آب قبل از خوابم را بخورم و به این فکر کنم که فردا گزارش‌هایم را به آقای والتر تحویل بدهم یا ازش مهلت بخواهم برای این که یک بار دیگر با حوصله دستی به سر و رویش کشیده باشم. 
ت. عزیزم؛ امیدوارم که حالت همیشه خوب باشد. شب به خیر.

.

دلم می‌خواست در شهری زندگی می‌کردم که باران عادی‌ترین اتفاقش بود. شهری که دریا داشت و دریاچه و مسیرهای طولانی برای پیاده رفتن. شهری که می‌توانستم درخت‌های بیشتری برای دوستی پیدا کنم. شهری که آدم‌هایش مهربان بودند، تفاوت‌ها را می‌پذیرفتند و تناقض جدیدی به تناقض‌های قبلی‌ات اضافه نمی‌کردند. 
ولی باز هم مطمئن نیستم که حتی در این شهر، احساس عدم تعلق به هیچ کجا دست از سرم برمی‌داشت. 

.

بازگشت به سرزمینی که در آن هیچ‌کس زیر در خانه‌اش را سفت و محکم نمیبندد و غبارهای کهکشانی همراه هوای سرد زمستان و ذره‌های ریز برف، پادری را سفید و نقره‌ای می‌کنند و سرمه‌ای.  
شاید از همان اول به زور قرار دادن خودمان در قالب‌های از پیش تعیین شده افتضاح‌ترین کار ممکن بود. من دلم روزهایی را می‌خواهد که میان واقعیت و خیال معلق میشدم و نمی‌توانستم تشخیص بدم کدام لحظه را در خواب دیدم و کدام لحظه را روی کاغذ آفریدم. دلم پیاده رفتن‌های تنهایی‌ام را می‌خواهد که از سرما بی‌حس میشدم و تمام ذره‌های تیره از قشر مغزم جدا می‌شدند و با دود و گوگرد خیابان‌های شلوغ مرکز شهر در فضای اطراف گم می‌شدند. 
دلم می‌خواهد لحظه‌هایی را به یاد بیاورم که صدای آهنگ همیشگی نفسم را بند می‌آورد. چه اولین دفعه‌ که شبیه آدم‌هایی که جادو شده باشند پشت سرش ایستاده بودیم و فکر می‌کردم چطور ممکن است تمامش اتفاقی باشد؟ و چه هزاران بار دیگر که فکر کردم این آهنگ همه چیز را به بهترین شکل ممکن توضیح می‌دهد. کاری که هیچ وقت خودم نتوانستم انجام بدهم. 
دلم می‌خواهد از خیاطی نزدیک پارک ملت بنویسم که یکی از روزهای آخر اسفند شکوفه‌های ویگن گوش می‌داد و دلم می‌خواست همان‌جا بمانم تا تمام لباس های نو به دست صاحبشان برسد. دلم می‌خواهد از تمام احتمال‌هایی بنویسم که هیچ وقت فکرش را نکردیم ولی اتفاق افتادند و تا مدت‌ها تمامش شبیه خواب و خیال بود. دلم می‌خواهد از شب‌های گرم اردیبهشت بنویسم و سفرهای خیالی‌اش. از درختم که در یکی از همین شب‌های گرم پیدایش کردم و زیر شاخ و برگش نشستیم و از گذشته‌های متفاوت‌مان حرف زدیم. از مسیر کوتاه بین دو قسمت از ساحل که هر بار ازش گذر می‌کردم هزار قصه‌ی قدیمی در خیالم شکل می‌گرفت. 
دلم می‌خواهد به سرزمین‌های خیالی‌ام برگردم. دلم می‌خواهد تمام این قالب‌های شبیه به هم را بشکنم. حالم به هم می‌خورد از بی قصه بودن. از اشباع شدن با شباهت‌های تکراری و تکراری. از وقتی که دیگر شناختن آدم‌ها و جزئیات دنیایشان و پیچیدگی ذهنشان هیچ لذتی نداشته باشد. 
دلم نمی‌خواهد شبیه آدمی باشم که به گیاهی که در اقیانوس زندگی می‌کند آب می‌دهد.

.

غروب تابستان امسال بود که وقت ِِ بی‌هدف راه رفتن‌هایمان مسیرهای آشنا را کنار گذاشتیم و سر از زمین بازی بچه‌ها درآوردیم.

این عکس هم یادگار لحظه‌ای است که جز صدای باد، زنجیر تاب و خنده‌ی بچه‌ها هیچ چیزی نمی‌شنیدیم. لحظه‌ی خلسه‌وار نیلی شناور شهریور که سایه‌ی برگ‌ها زیر پایمان می‌رقصید و دلمان می‌خواست شیرجه بزنیم در اقیانوس سایه‌روشن‌ها و زندگی پیش رو. 



.

جلوی آینه نشسته بودم و ذره‌ذره تاریک شدن اتاق را نگاه می‌کردم. صفحه موبایل روشن شد. منم دیر میرسم. تو کِی میای؟» بین بیست دقیقه و نیم ساعت شک داشتم. نمی‌خواستم در هوای سرد منتظرش بگذارم. پیراهن بلند اتوکشیده را از روی دسته‌ی صندلی برداشتم و دوباره جلوی آینه ایستادم. ذهنم پرتابم کرد به صبح زمستانی که میان دار و درخت‌های دانشگاه برای آدمی که تمام شب قبل حتی یک ساعت نخوابیده بود توضیح می‌دادم که چه چیز غریب بودن بیشتر از همه گلوی آدم را فشار می‌دهد. 
نشسته بودیم روی سکوی جلوی ساختمان بزرگ و پوستر تئاترها را نگاه می‌کردیم. پسری رد شد با کت عجیب و غریب و کفش‌هایی که انگار چند کیلو وزن داشتند. با نگاهم دنبالش کردم تا از کنار ساختمان پیچید سمت چپ. یاد تمام صبح‌هایی افتادم که بعد از سه چهار ساعت از میان دیوارها می‌زدم بیرون و هوای تمیز صبح میان آن همه درخت تک‌تک نورون‌هایم را بیدار می‌کرد. حالم همیشه بیشتر از هر چیزی به طبیعت و آب و هوا بستگی داشت. تمام صبح‌های بارانی و سرد این‌جا را هنوز یادم بود. دختر بچه‌ای آمد جلوی پوسترها ایستاد. دست‌هایش توی جیبش بود و نگاهش پر از کنجکاوی. پدرش عجله داشت و اصرار داشت بروند. 
اتاق کاملا تاریک شده بود و به زحمت خودم را در آینه می‌دیدم. کیف پولم را از روی میز برداشتم و دسته کلیدهای غریب. ساعت را نگاه کردم. طبق معمول دیر می‌رسیدم. 
از خانه زدم بیرون و تمام مدت ِِ رسیدن به ایستگاه مترو، به این فکر کردم که چرا ذهن آدم این تصویرهای گول‌زننده را از هر چیزی که از دست دادیم تحویل‌مان می‌دهد. انگار که هیچ وقت هیچ مشکلی وجود نداشته. انگار که گذشته هیچ ایراد و نقصی نداشته. انگار که کارش فریب دادن‌مان باشد. 

.

روزها و ماه‌ها از آن عصر جادویی سوم اکتبر گذشته و ذهن من هنوز در تقلای بی‌پایان برای یادآوری تصویری است که در نور بی‌جان ساعت‌های پایانی روز دیدم. هر روز و هر لحظه به این می‌گذرد تا شاید بتوانم جزئیات بیشتری را به یاد آورم. میز و صندلی‌های خاک‌گرفته‌ای که حالا بیشتر از هر زمانی در ذهنم معنا پیدا کردند و هزاران هزار کاشی کوچک که یک روز دیوار پوشیده از رنگ‌های سرشارشان بوده و حالا زیر پای ما ریخته بودند. دلم می‌خواهد آن چهره را بیشتر به خاطر بیاورم. ذهنم در تشخیص حالت چهره‌اش انگار دچار زنجیره‌ی بی‌انتهایی از شک و تردید شده باشد که به زحمت می‌توانم مطمئن باشم آن چیزی که دیدم امید بود یا تنها یک فریب برای ذره‌ای آرام کردن خودم. 
هر روز از تمام هفته‌هایی که گذشت وقتی در تاریکی آپارتمانم نشسته بودم و به بی‌روح بودن غروبی فکر می‌کردم که روزهای اول این شهر جان‌بخش می‌پنداشتمش، به نوری فکر می‌کردم که از پنجره‌ی قاب‌شکسته بر صورتش می‌تابید. آدمیزاد همین اندازه تغییر می‌کند و باز هم در لحظه به اطمینان خود شک نمی‌برد. در تاریکی و سکوت پذیرایی خانه‌ام که رنگ دیوارهایش را فراموش کرده بودم، به نوری فکر می‌کردم که از پنجره بر گوشواره‌های آبی‌اش می‌تابید و طره‌ی پیچ و تاب خورده‌ی موهای تیره‌اش. هنوز نمی‌توانم باور کنم که تمام آن حرف‌ها را در خواب نشنیده بودم. کابوسی بود که در انتها آن‌قدر چیزب برای از دست دادن نداری که حتی برای بیدار شدن تقلا نمی‌کنی. خودم را گول می‌زدم و گوشواره‌ی آبی را به جوانه‌ی گیاهی ربط می‌دادم که قرار بود در قلبش سبز شود. می‌توانستم به آن ببالم. به جادوی زندگی و طبیعت. 
ساعت‌های پایانی شب بود و هنوز صدایش در گوشم می‌پیچید. زمینی را به یاد می‌آوردم که از آن بالا تا چه اندازه باشکوه و تا چه اندازه تهی بود. حالا روزهاست که دست‌هایم روی کیبورد خشک شده‌اند و هر روز از خودم می‌پرسم ممکن است بتوانم باور کنم تمامش را در بیداری دیده بودم؟ 

.

قصه قصه‌ی تمام روزهایی است که دویدند و یک‌جایی جلوتر از ما گیرمان انداختند و باحوصله روحمان را واکاویدند. برای او روزهای در کنار تو بود که رج به رج روحش را بافتند و یاد نیمه روشن تو بود که او را در تاریک‌ترین اتاقک‌های ذهنش به دام می‌انداخت.
و برای تو سخن گفتن از درخشش چشم‌های او همان‌قدر سخت بود که فراموش کردنش. 

.

از تغییرات چند وقت اخیر که بگذریم، که بخش قابل توجهی‌اش از کنترل من خارج بود، حالا که این سکوت لذت‌بخش عصر بهار رو برای خودم دارم شاید بالاخره بتونم بگم که دیگه چندان آشفته و سردرگم نیستم. خسته ام و هنوز به اندازه کافی به آسودگی نرسیدم. توانایی‌ای برای خاموش کردن نویزهای اطراف ندارم؛ اما در نهایت ذهنم منظم‌تر شده. (یادآور خرداد اون سال و آدمی که وقتی بهش گفتم باید منظم‌تر کار کنم گفت تمام این مدت متوجه بودم که داشتی توی سرت جدا از من فکر می‌کردی. حالا دیدی اون‌طور نشد که من می‌خواستم. زندگی عجیب‌تر از این حرف هاست ولی. )
هر چند دیگه نمی‌خوام هیچ چیزی رو پیش‌بینی کنم؛ اما دهه سوم زندگی واقعا شگفت‌انگیزه. شگفت‌انگیز مثل تمام لحظه‌های Phantom thread. وقتی تموم شد نیاز داشتم دوباره ببینمش. نیاز داشتم یادم بیاره که متمرکز بودن چطور بود. دهه سوم شگفت‌انگیزه چون یک عصر بهار تو می‌فهمی که تمام مدت داشتی به شکلی بی‌رحمانه خودت رو به خاطر اشتباه‌های گذشته اذیت می‌کردی حتی بدون اینکه ذره‌ای متوجهش باشی. خیال می‌کردی که عبور کردی در صورتی که همون‌طور که خودت گفتی، زندگی دقیقا همین لحظه هاست. تک‌تک همین لحظه‌ها که با یک رشته به هم وصل شدند و تو نمی‌خواستی این رو باور کنی. 
حالا من شاخه‌های سبز درختم رو دارم و آدمی که باید باهاش بهتر باشم. آینه‌ها رو دارم و نورهای آشنای قشنگم رو. بیداری دم طلوع و صدای سحرآمیز سازی که هنوز و تا ابد صداشو توی گوشم می‌شنوم.  

.

آن لحظه باد می‌توانست همه‌‌ی ما را با خودش ببرد. 
خانمی که شال بنفش پوشیده‌بود و از من خواست که ازش عکس بگیرم. دخترهایی که صدف جمع می‌کردند. بچه‌ای که می‌دوید و مامان و بابایش که می‌خندید. پسری که تمام مدت تنها نشسته‌بود و سیگار می‌کشید. من را. تک‌تک‌مان را. 
چرا باد این همه تنهایی را با خودش نبُرد؟ 

.

سال‌ها پیش وقتی هوا سرد میشد، خوشحال بودم که تابستون تمومه و داریم میرسیم به قشنگ‌ترین فصل سال‌. حالا اما سرد شدن هوا برام یادآور رفتنه. اونقدر که این روزها زیاد خودم رو پیدا می‌کنم که دستم رو گذاشتم روی صورتم و نمی‌تونم جلوی اشک‌هامو بگیرم. 

این دوری و این اومدن و رفتن‌ها به اندازه‌ای برام تلخ شده که دیگه قید تمام ماجراجویی‌هایی که آرزوشونو داشتم زدم. قید رفتن و همه چیز. 

Nothing is as it has been
And I miss your face like Hell
And I guess it's just as well
But I miss your face like Hell


.

خیلی کم پیش میاد که درباره خودم و حالات درونی‌ام با کسی حرف بزنم. هیچ وقت دلیلی برای این کار نمی‌دیدم. دوست ندارم از ناراحتی‌هام برای آدم‌ها بگم. درد و دل کردن برای من همیشه بی‌معنا بوده. شاید برای همینه که همیشه می‌نوشتمشون. نوشتن و حرف زدن با خودم بهتره.

امروز مسیر برگشت به خونه تمام مدت بدون اینکه متوجه باشم داشتم توی ذهنم یک داستان دردناک می‌ساختم. یک لحظه به خودم اومدم و نمی‌دونستنم چرا این کار رو کردم. فکرها رو متوقف کردم و بعد برای بار هزارم به خودم گفتم که کاش با خودت همون اندازه که با بقیه دلسوز و صبوری رفتار می‌کردی. 

می‌تونم زندگی‌ام رو پیش ببرم. کارهامو لیست کنم. صبح زود بیدار بشم. خرید بکنم. دور و بر رو مرتب کنم. کتاب بخونم. معاشرت کنم. ولی حالم خوب نیست. از درون مدام با خودم در حال جنگیدنم. برای چی؟ چون چیزهای بهتری می‌خوام و ندارمشون. چون دیگه حتی حوصله ای برای به دست آوردن هیچ چیزی ندارم. چشم‌هامو بستم تا جریان زندگی من رو با خودش ببره. اگه یه روزی می‌گفتم که آخرش سر و کار من با کلمه هاست، چه مترجم بشم چه ژورنالیست یا هر انتخاب دیگه‌ای، حالا دیگه حتی تمایلی به نوشتن ندارم‌. فقط گاهی اوقات چیزی از خودم و روند زندگی ثبت می‌کنم که بعدها بدونم الان اوضاع چه شکلی بود. دنیایی که می‌خواستم ازم دور شده. زندگی واقعیه. واقعی‌تر از همیشه. و می‌دونی جالب‌ترین قسمتش کجاست؟ اونجا که فکر می‌کنم به خاطر همین واقعیته که تمام این حرف‌ها بیهوده است. من با واقعیت‌ها مسیر رو انتخاب کردم. واقعیت‌هایی که حالا می‌بینم چطور جدی جدی داره زندگی اطرافیانم رو تغییر میده. پس چه حرفی باقی می‌مونه؟ تمامش تصمیم خودم بود. 

می‌دونی از حرفی که می‌خوام بزنم خیلی مطمئن نیستم؛ اما فکر می‌کنم این همه تلاش برای تغییر دادن اوضاع و خسته کردن خودم دیگه بی‌معناست. باید بپذیرم. چند روز پیش بود که اینجا نوشتم باید مثل گذشته برای تنهایی‌ام ارزش قائل بشم و خب این مدت از پس این کار خوب براومدم. برای من کار سختی نیست اصلا. زندگی همیشگی‌ام بوده که یک مدت فراموشش کرده بودم. :)) ولی کافی دونستن خودم و تصمیم‌هایی که می‌گیرم، بی‌خیال تغییر کوفتی غیرممکن شدنهنوز برام آسون نیست. ولی خب همچنان جلو میرم تا ببینم چی میشه. 


.

حالا بیشتر از هر وقتی مطمئنم که بخش زیادی از رنج و غم چند ماه گذشته به خاطر یه دلیل ساده بود. اونقدر که باید برای خودم وقت نذاشتم. خودم رو رنج دادم با کمال‌گرایی. خودم رو کافی ندونستم. همش همین بود. 

عادت کردم برای هر دوره از زندگی‌ام یه چالش بذارم و اجراش کنم. قبلا برای بازه‌های طولانی‌تر بود. حالا فکر می‌کنم تا اول آبان بهتره. بعد از اون می‌تونم روند رو بررسی کنم و بهتر ادامه بدم. باید بازه‌های تنهایی رو بهتر بگذرونم. باید بیشتر خودم رو با کم و کاستی‌ها بپذیرم. 

بعد از یک سال هنوز اشتباهم رو فراموش نکردم. از شهریور پارسال تا الان. هنوز داره اذیت می‌کنه. بالاخره می‌تونم باهاش کنار بیام؟ امیدوارم که بتونم. 


.

دلم می‌خواست می‌دونستم تک‌ تک آدم‌ها چقدر نقش بازی می‌کنند. چقدر ماسک میزنند. چقدر ژست و ادا اند.

چقدرواقعی بودند. چقدر خودشون بودند. تا کجا تونستند ترس رو کنار بزنند؟ 

حالا اگه بخوام واقعی باشم و از گفتن این حرف‌های ناآشنا برای خودم متعجب نشم، باید بگم از آدمی که می‌خواست تغییر رشته بده تا فلسفه بخونه رسیدم به نقطه‌ای که فکر می‌کنم وقتی میشه خیلی راحت خودت و زندگی رو گول بزنی چرا سختش کنیم؟ محیط آدم‌ها رو عوض می‌کنه. چند سال پیش وقتی توی نوت موبایلم نوشتم می‌ترسم از اینکه همه چیز رو فراموش کنم، دقیقا همین روز رو می‌دیدم. حسش شبیه چرخیدن از پایه به کاربرده. یک روزی می‌خواستم همه چیز رو از پایه و اصولی درست کنم. ساعت‌ها با ایده‌ها ور میرفتم و خودم رو به چالش میکشیدم. حالا فقط برام مهمه که اخلاقیاتی که بهشون پایبندم رو نگه دارم. باقی همه در خدمت اینکه زندگی اونطوری بگذره که راضی‌ام کنه. چه حالا چه چند سال بعد. 


پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخه‌های درخت تنم که اول بی‌برگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان. 

کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن‌قدر خودم را به سکوت احمقانه و بی‌معنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمی‌دانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنه‌های نور، خودم را به دریاهای جدیدی برای اکتشاف بسپارم شاید که معنا و مفهوم بار دیگر به من بازگردد یا برای همیشه کاری که از آن ترس دارم را انجام دهم. رها کردن مسیر. دیوانگی به خرج دادن و فرار کردن از این دیوارهایی که بیشتر از هر وقتی من را میان خودشان می‌فشارند. 

چند شب پیش میان آدم‌هایی که رشته سخن از دست هم می‌گرفتند ساکت‌تر از همیشه نشسته بودم و فکر می‌کردم اگر میم ازم بپرسد که چرا نمی‌خواستم کاری را انجام دهم که همه‌ی زندگی‌ام برایم جالب بود چه چیزی بگویم؟ بگویم صبح‌ها باید به زور دست خودم رو بگیرم و پرتابش کنم در جریان تکراری زندگی‌اش؟ بگویم هر روز تمام مسیر آهنگ‌های بی‌معنا گوش میدهم و ذهنم فقط ریتم دیوانه‌واری را طلب می‌کند که صداهای درونش آهسته‌تر شود؟ بگویم که به سختی می‌توانم روی موضوعی تمرکز کنم؟ بگویم که هنوز همه‌ی گزینه‌های موجود را بررسی می‌کنم و حتی از بعضی از آن‌ها آن‌قدر خوشم می‌آید که به خاطرشان هیجان‌زده شوم ولی دوباره همان جنس بیمار از کمال‌گرایی و شاید نتیجه تمام آن درجا زدن‌ها و جا ماندن‌ها باعث میشود فکر کنم که نمی‌توانم؟ که از ابتدا به اشتباه فکر می‌کردم که می‌توانم؟ 

اما در آخر، باید بدانی که من تمام تلاشم را کردم. با تمام اتفاق‌هایی که پیش آمد هنوز به خوبی می‌توانم دست جسم سرگردانم را بگیرم و برایش چای اول صبح دم کنم و لباس‌های اتوکشیده تنش کنم و بفرستمش به همان ساختمان بدحالی که هر روز گذرش بهش می‌افتد. هنوز، هر چند نه به خوبی قبل، ولی باز هم می‌توانم بهش بقبولانم که بیشتر از این‌ها می‌تواند انجام دهد و باشد و خودش را باور کند. سخت است ولی من دلم برای آن درخت تناور و زیبا تنگ شده. هنوز خاطرات روشن و سرشارش از خاطرم نرفته که اگر رفته بود من هم تبدیل میشدم به یکی از همین جسم‌های خاکستری سرگردان. فقط ای کاش که این گره‌های کور ذهنم باز میشد.


صدای استاد توی سرم دور میشه و صدای Aaron جایگزینش میشه که می‌خونه: Have you ever fly? let me teach you how. از بازی خیال‌پردازی ذهنم خوشم میاد. بازی قدیمی‌ای که باعث میشه کمتر رنج ببرم. می‌خونه: Dive upon the mountains. Dive into the moon.

یاد پاییز می‌افتم. یاد ویس. یاد تمام اسم‌های نو که داشتیم. یاد شعرهای کتاب ادبیات پیش دانشگاهی می‌افتم. یاد اینکه تنها سالی بود که می‌تونستم با شعرها گریه کنم چون که همه چیز عجیب بود. یاد باغ بی‌برگی می‌افتم. یاد شعرهای کودکی. وقتی هنوز پری مهربون خیال‌پردازی رو با هیچ چیز دیگه‌ای جایگزین نکرده بودم. 

 

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم. 


.

گاهی اوقات فکر می‌کنم حتی اگه تهران بودم قرار نبود چیزهای زیادی تغییر کنه. در هر حال من برای این دنیا بیش از حد حساسم. 

از وقتی که از تعطیلات برگشتم نمی‌تونم نورون‌هامو آروم کنم و نمی‌دونم بالاخره قراره چه اتفاقی و چه تصمیمی از این چرخه سرگیجه آور نجاتم بده. 


.

حالا که بیشتر از تمام زندگی‌ام در سکوت و بی‌تفاوتی نسبت به دور و برم فرو رفتم، باید روزی برسه که ژی. برام از کارهایی که داره انجام میده بگه تا من حس کنم دوباره اون لذت‌های خوش گذشته برگشته. که بشینیم ساعت‌ها درباره ایده‌هامون حرف بزنیم و خب عزیز من، حالا که من بین آدم‌هایی که شبیه خودم نیستند حل شدم، خوشحال میشم که میبینم یک روزی یک فکرهایی رو توی سرمون کاشتیم و حالا تو در مسیر ساختن چیزهایی برای آینده خودت و دنیا هستی که هیجان‌انگیزترین اتفاق‌های این زندگی و این کره‌ی خاکیه.

و اون بی شک چیزی نیست جز دانش و لذت یاد گرفتن.  


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها