ت. عزیزم؛
وقتی ماشین جادهی کوهستانی را دور میزد، دلم میخواست بفهمم آخر این قصه چه میشود. اول هیجانزده بودم، زیر پایمان پرتگاه بود و درختها و گیاهانی که فقط در همان سفر دیدیم. ابرها دورمان را گرفته بودند و اگر تو مثل همیشه سعی نمیکردی وانمود کنی که هیچ چیز نمیتواند آنقدر برایت جذاب و جالب توجه باشد، باید من را همراهی میکردی؛ اما نه تنها تو علاقهای نشان ندادی که حالت تهوع همیشگی به من هم غلبه کرد. پتوی پشمی را بغل گرفتم و سرم را یدم که دیگر نبینم.
چشمهایم را به زور باز نگه داشتم تا آخرین نامه را بنویسم. معجون افتضاحی از سردرد و سرگیجه سعی میکند مجبورم کند که مدادم را به لیوان روی میز برگردانم و مثل هزاران دفعه قبل اجازه دهم سکوت تصمیم بگیرد. نمیدانم تا به حال در این وضعیت برای من نامهای نوشتی یا نه. البته که نه. نامههای تو روانتر از این حرفهاست که در خوابآلودگی نوشته شده باشند. خط سیر مشخصی دارند و انگار که تمام مدت خیلی خوب میدانستی میخواهی از چه بنویسی و از کجا شروع کنی و به کجا ختمش کنی. من اما نمیتوانم. وقتی مینویسم به زحمت میتوانم به یاد بیاورم که با چه قصدی نوشتن را شروع کردم و تا به خودم میآیم میبینم که از صدها چیزی که شاید اصلا بهتر بود ازشان حرفی نزنم صحبت کردم و کاغذ سیاه جلوی چشمم خود خود آینه دق میشود.
حس بویاییام همه چیز را بار دیگر به خاطرم میآورد. یادم هست که صابونهایشان بوی تابستان میداد. این ترکیب را با خانم ارنبرگ ساختیم. همان زن موفرفری که ازش خوشت نمیآمد. میگفتی زیادی حرف میزند. دل تو بیشتر از هر چیزی برای سکوت تنگ شده بود. عصرها در بالکن را باز میگذاشتی و ساعتها پشت سر هم سیگار دود میکردی. همان ساعتهایی که من بعد از گشت و گذارهای روزانه از جلوی در اتاقت رد میشدم و دلم میخواست در آغوشت بگیرم. دلم میخواست آغوشم برایت تسکینی داشت. نمیدانم چرا اما عصرها که در بالکن سیگار میکشیدی یاد تمام شورشهای زندگیام میافتادم. من همیشه فقط احمق بودم. احمقی که همه چیز را از نو میساخت و دوباره از یاد میبرد و خراب میکرد.
خانم ارنبرگ میگفت که صابونها بوی تابستان میدهند و من یاد گرفته بودم چطور به تمام حرفهایش بخندم. از بالکن مسقف اصلی جنگل کاج دیده میشد. تمام وقتهایی که حرف میزد من به کاجها نگاه میکردم و فکر میکردم باید یک روز آنجا پیادهروی کنم. به بوی خوش برگهای سوزنی و مخروطها فکر میکردم و سعی میکردم آرام بگیرم. کاش بلد بودم آرام بگیرم. کاش این کوهستان میتوانست برای لحظهای مرا از پیچ و تاب زندگیام برهاند. کاش همه چیز همانقدر عجیب و غیرواقعی بود که روز اول از شیشه اتومبیلمان دیدم. شبها هوای نیلی و سرد همه جا را پر میکرد، چراغها روشن میشدند و صدای موسیقی بلندتر از قبل به گوش میرسید. همهمهی آدمهای دور و بر با صدای باد برایم ترکیب دلچسبی بود. انگار بیرون از یک گفت و گو ایستاده باشی ولی سهمی ازش داشته باشی. شبیه وقتی که هیچکس نتواند ببیندت. شبها در وهم و خیال سپری میشد و عاقبت وقتی چراغها را خاموش میکردم تو هنوز بیدار بودی. نمیدانستم کجا میروی ولی بدون این که ببینمت، میدانستم هر روز صبح وقتی پیشخدمتها قوریهای چای را روی میزها میگذاشتند تو بعد از تمام بیخوابیهایت بالکن را ترک میکردی و در دشتهای بیانتهای کوهستان گم میشدی. شبیه تمام اوقاتی که دیگر اثری از تو پیدا نمیشد.
مرا ببخش که دوباره حرفهایم را گم کردهام. تو بیشک نمیتوانی تصور کنی که تمام لحظههایی که در شلوغی شهر غرق میشدم، با آدمهای بیشمار معاشرت میکردم و همیشه دوربینم برای گرفتن عکسهای دستهجمعی آماده بود چقدر ناآرام و بیقرار بودم. یکی از همان شبهای شلوغ بود که موقع برگشتن آلبومی را در مغازهای نزدیک میدان اصلی دیدم. آلبوم را خریدم تا شاید دوستش داشته باشی و بالاخره رضایت دهی یک سری از عکسهایمان را در آن بچینیم. شب وقتی رسیدم صدای پیانو زدنت را در راهپله شنیدم. خبر خوبی بود. تو با کلاویهها مهربانتر از این بودی که بگذاری انگشتهای کلافهات لمسشان کند. بیرون در نشستم تا آهنگ تمام شود. آن شب عکسهای قدیمی که کف کمدت لابلای کاغذهای رنگ و رو رفته تلنبار شده بودند را با حوصله در آلبوم چیدیم. از عکس روی جلد آلبوم خوشت آمده بود و میگفتی یاد اولین سفر زندگیات میافتی. اولین سفری که تنهایی رفته بودی و تمام ماجراهای عجیب و غریبش که تا دیر وقت وقتی دستت را زیر سرت گذشته بودی و به پنجرهی پذیرایی زل زده بودی تعریف کردی. دلم میخواهد برایت بگویم که آن شب چقدر از تمام رشتههایی که به هم پیوندمان داده بود بیزار شدم، وقتی فهمیدم که تمامشان بیمعناتر از چیزی بوده که فکرش را میکردم.
عجیب است که هنوز دلم میخواهد ساعتها بخوابم و بیدار نشوم. کاش دلیلی برای صبح زود بیدار شدن نداشتم. نوشتن این نامه نه کمکی به تو کرد و نه به من و بیسامانی و بیخوابیهای شبانهام. میدانم به اینجا که برسد کلافه میشوی و دلت میخواهد بپرسی چرا فکر میکنم باید برایت توضیح دهم؟ چرا از احساس گناه رها نمیشوم؟ اصلا چرا باید احساس گناه کنم؟ شاید چون من همه چیز را جدیتر از تو میدیدم. برخلاف ظاهری که هیچ وقت این واقعیت را نشان نمیداد. نمیفهمم سفرهایمان چه فایدهای داشت. نمیفهمم کنجکاویات برای هر چیزی که شبیه تو نبود چرا ددهات نمیکرد. نمیدانم چرا دوست داشتم حواس خودم را پرت کنم. دلم میخواهد هزاران بار دیگر روی جدولهای مسیر خانهی قدیمیام تا سینما راه بروم و دوست قدیمیام بخندد و تعجب کند که چرا راه رفتن روی جدول را به مسیر صاف ترجیح میدهم. ولی دلم نمیخواست مایه تعجب اطرافیان باشم. تو که میدانی من از جلب توجه به هر شکلی بیزارم. من دلم برای عصرهای پاییز سال ۱۹۹۷ تنگ شده. عصرهایی که رهاتر از هر وقت دیگری فارغ از هر قید و بند، ساعتهای طولانی وقتی اتاقم در نور طلایی و شیری رنگ غرق میشد دستهایم را زیر سرم میگذاشتم و به تمام احتمالهای پیش رو فکر میکردم. هنوز نمیدانم برایم بهتر است که دیگر به گذشتهها فکر نکنم یا نه، بگذارم این لذت بیآزار از قلبم شروع شود و با جریان خون در تمام بدنم پخش شود و گرمای آخر تابستان را به یادم بیاورد. دلم میخواهد فکر کنم چرا مغز ما دنبال لذت بردن است. چرا خیلی از کارهایی که میکنیم در نهایت به لذتی در لحظه یا لذتی در آینده ختم می شود؟ کاش میفهمیدم ت. عزیزم. کاش حداقل میتوانستی در یکی از نامههای عصا قورت دادهات جواب یکی از سوالهای من را بدهی.
صدای زنگ موبایلم بهم خبر میدهد که بهتر است فردا همراه خودم چتر ببرم. نمیداند که من اصلا چتری ندارم. آخرین بار وقتی در مغازهای جا گذاشتمش دیگر دنبالش نرفتم. صدای جیرجیر کفشپوشهای راهرو خبر از آمدن همسایه را میدهد که بعضی شبها همین موقع پیدایش میشود. برای من هم بهتر است که نوشتن این نامه که قرار نیست هیچ وقت به دستت برسد را به پایان برسانم، آخرین لیوان آب قبل از خوابم را بخورم و به این فکر کنم که فردا گزارشهایم را به آقای والتر تحویل بدهم یا ازش مهلت بخواهم برای این که یک بار دیگر با حوصله دستی به سر و رویش کشیده باشم.
ت. عزیزم؛ امیدوارم که حالت همیشه خوب باشد. شب به خیر.
درباره این سایت