خیلی کم پیش میاد که درباره خودم و حالات درونیام با کسی حرف بزنم. هیچ وقت دلیلی برای این کار نمیدیدم. دوست ندارم از ناراحتیهام برای آدمها بگم. درد و دل کردن برای من همیشه بیمعنا بوده. شاید برای همینه که همیشه مینوشتمشون. نوشتن و حرف زدن با خودم بهتره.
امروز مسیر برگشت به خونه تمام مدت بدون اینکه متوجه باشم داشتم توی ذهنم یک داستان دردناک میساختم. یک لحظه به خودم اومدم و نمیدونستنم چرا این کار رو کردم. فکرها رو متوقف کردم و بعد برای بار هزارم به خودم گفتم که کاش با خودت همون اندازه که با بقیه دلسوز و صبوری رفتار میکردی.
میتونم زندگیام رو پیش ببرم. کارهامو لیست کنم. صبح زود بیدار بشم. خرید بکنم. دور و بر رو مرتب کنم. کتاب بخونم. معاشرت کنم. ولی حالم خوب نیست. از درون مدام با خودم در حال جنگیدنم. برای چی؟ چون چیزهای بهتری میخوام و ندارمشون. چون دیگه حتی حوصله ای برای به دست آوردن هیچ چیزی ندارم. چشمهامو بستم تا جریان زندگی من رو با خودش ببره. اگه یه روزی میگفتم که آخرش سر و کار من با کلمه هاست، چه مترجم بشم چه ژورنالیست یا هر انتخاب دیگهای، حالا دیگه حتی تمایلی به نوشتن ندارم. فقط گاهی اوقات چیزی از خودم و روند زندگی ثبت میکنم که بعدها بدونم الان اوضاع چه شکلی بود. دنیایی که میخواستم ازم دور شده. زندگی واقعیه. واقعیتر از همیشه. و میدونی جالبترین قسمتش کجاست؟ اونجا که فکر میکنم به خاطر همین واقعیته که تمام این حرفها بیهوده است. من با واقعیتها مسیر رو انتخاب کردم. واقعیتهایی که حالا میبینم چطور جدی جدی داره زندگی اطرافیانم رو تغییر میده. پس چه حرفی باقی میمونه؟ تمامش تصمیم خودم بود.
میدونی از حرفی که میخوام بزنم خیلی مطمئن نیستم؛ اما فکر میکنم این همه تلاش برای تغییر دادن اوضاع و خسته کردن خودم دیگه بیمعناست. باید بپذیرم. چند روز پیش بود که اینجا نوشتم باید مثل گذشته برای تنهاییام ارزش قائل بشم و خب این مدت از پس این کار خوب براومدم. برای من کار سختی نیست اصلا. زندگی همیشگیام بوده که یک مدت فراموشش کرده بودم. :)) ولی کافی دونستن خودم و تصمیمهایی که میگیرم، بیخیال تغییر کوفتی غیرممکن شدنهنوز برام آسون نیست. ولی خب همچنان جلو میرم تا ببینم چی میشه.
درباره این سایت