جلوی آینه نشسته بودم و ذرهذره تاریک شدن اتاق را نگاه میکردم. صفحه موبایل روشن شد. منم دیر میرسم. تو کِی میای؟» بین بیست دقیقه و نیم ساعت شک داشتم. نمیخواستم در هوای سرد منتظرش بگذارم. پیراهن بلند اتوکشیده را از روی دستهی صندلی برداشتم و دوباره جلوی آینه ایستادم. ذهنم پرتابم کرد به صبح زمستانی که میان دار و درختهای دانشگاه برای آدمی که تمام شب قبل حتی یک ساعت نخوابیده بود توضیح میدادم که چه چیز غریب بودن بیشتر از همه گلوی آدم را فشار میدهد.
نشسته بودیم روی سکوی جلوی ساختمان بزرگ و پوستر تئاترها را نگاه میکردیم. پسری رد شد با کت عجیب و غریب و کفشهایی که انگار چند کیلو وزن داشتند. با نگاهم دنبالش کردم تا از کنار ساختمان پیچید سمت چپ. یاد تمام صبحهایی افتادم که بعد از سه چهار ساعت از میان دیوارها میزدم بیرون و هوای تمیز صبح میان آن همه درخت تکتک نورونهایم را بیدار میکرد. حالم همیشه بیشتر از هر چیزی به طبیعت و آب و هوا بستگی داشت. تمام صبحهای بارانی و سرد اینجا را هنوز یادم بود. دختر بچهای آمد جلوی پوسترها ایستاد. دستهایش توی جیبش بود و نگاهش پر از کنجکاوی. پدرش عجله داشت و اصرار داشت بروند.
اتاق کاملا تاریک شده بود و به زحمت خودم را در آینه میدیدم. کیف پولم را از روی میز برداشتم و دسته کلیدهای غریب. ساعت را نگاه کردم. طبق معمول دیر میرسیدم.
از خانه زدم بیرون و تمام مدت ِِ رسیدن به ایستگاه مترو، به این فکر کردم که چرا ذهن آدم این تصویرهای گولزننده را از هر چیزی که از دست دادیم تحویلمان میدهد. انگار که هیچ وقت هیچ مشکلی وجود نداشته. انگار که گذشته هیچ ایراد و نقصی نداشته. انگار که کارش فریب دادنمان باشد.
درباره این سایت