روزها و ماهها از آن عصر جادویی سوم اکتبر گذشته و ذهن من هنوز در تقلای بیپایان برای یادآوری تصویری است که در نور بیجان ساعتهای پایانی روز دیدم. هر روز و هر لحظه به این میگذرد تا شاید بتوانم جزئیات بیشتری را به یاد آورم. میز و صندلیهای خاکگرفتهای که حالا بیشتر از هر زمانی در ذهنم معنا پیدا کردند و هزاران هزار کاشی کوچک که یک روز دیوار پوشیده از رنگهای سرشارشان بوده و حالا زیر پای ما ریخته بودند. دلم میخواهد آن چهره را بیشتر به خاطر بیاورم. ذهنم در تشخیص حالت چهرهاش انگار دچار زنجیرهی بیانتهایی از شک و تردید شده باشد که به زحمت میتوانم مطمئن باشم آن چیزی که دیدم امید بود یا تنها یک فریب برای ذرهای آرام کردن خودم.
هر روز از تمام هفتههایی که گذشت وقتی در تاریکی آپارتمانم نشسته بودم و به بیروح بودن غروبی فکر میکردم که روزهای اول این شهر جانبخش میپنداشتمش، به نوری فکر میکردم که از پنجرهی قابشکسته بر صورتش میتابید. آدمیزاد همین اندازه تغییر میکند و باز هم در لحظه به اطمینان خود شک نمیبرد. در تاریکی و سکوت پذیرایی خانهام که رنگ دیوارهایش را فراموش کرده بودم، به نوری فکر میکردم که از پنجره بر گوشوارههای آبیاش میتابید و طرهی پیچ و تاب خوردهی موهای تیرهاش. هنوز نمیتوانم باور کنم که تمام آن حرفها را در خواب نشنیده بودم. کابوسی بود که در انتها آنقدر چیزب برای از دست دادن نداری که حتی برای بیدار شدن تقلا نمیکنی. خودم را گول میزدم و گوشوارهی آبی را به جوانهی گیاهی ربط میدادم که قرار بود در قلبش سبز شود. میتوانستم به آن ببالم. به جادوی زندگی و طبیعت.
ساعتهای پایانی شب بود و هنوز صدایش در گوشم میپیچید. زمینی را به یاد میآوردم که از آن بالا تا چه اندازه باشکوه و تا چه اندازه تهی بود. حالا روزهاست که دستهایم روی کیبورد خشک شدهاند و هر روز از خودم میپرسم ممکن است بتوانم باور کنم تمامش را در بیداری دیده بودم؟
درباره این سایت