تمام مدت فکر میکردم تمامش اشتباه است و باید بالاخره تردید را کنار بذارم و مغزم را دربیارم، گردگیریاش کنم و بگذارم سرجایش و بعد تمام این رشتههای بیمصرف را قیچی کنم. باید خودم را بیرون بکشم از مرداب اتفاقات تکراری و کاری که برایم بهتر است را انجام بدهم.
دیشب دریای تاریک با آسمان یکی شده بود و موجهای خاکستریاش از همیشه واقعیتر و وهمانگیزتر بودند. فکر کردم زندگی در این دو شهر به اندازهای با هم متفاوت است که وسوسهی قدیمی هیچ کجا نماندن را در دلم میاندازد. اما بعد دوباره یادم آمد که میترسم از ریسک کردن. میترسم از کندن و رفتن. هر اندازه که حرفش را بزنم باز هم ترس همیشگی پذیرفته نشدن با من هست و برای رفتن مسیرهایی که میخواهم، باید بالاخره این ترس را به یک شکلی از زندگیام بیرون کنم.
اما الان تنها چیزی که میتوانم برای خودم تجویز کنم کار جدیدی است که نیازش دارم و باید overthinking را کنار بذارم و شروع کنم. فقط همین.
درباره این سایت