این عکس هم یادگار لحظهای است که جز صدای باد، زنجیر تاب و خندهی بچهها هیچ چیزی نمیشنیدیم. لحظهی خلسهوار نیلی شناور شهریور که سایهی برگها زیر پایمان میرقصید و دلمان میخواست شیرجه بزنیم در اقیانوس سایهروشنها و زندگی پیش رو.
سالها پیش وقتی هوا سرد میشد، خوشحال بودم که تابستون تمومه و داریم میرسیم به قشنگترین فصل سال. حالا اما سرد شدن هوا برام یادآور رفتنه. اونقدر که این روزها زیاد خودم رو پیدا میکنم که دستم رو گذاشتم روی صورتم و نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم.
این دوری و این اومدن و رفتنها به اندازهای برام تلخ شده که دیگه قید تمام ماجراجوییهایی که آرزوشونو داشتم زدم. قید رفتن و همه چیز.
Nothing is as it has been
And I miss your face like Hell
And I guess it's just as well
But I miss your face like Hell
خیلی کم پیش میاد که درباره خودم و حالات درونیام با کسی حرف بزنم. هیچ وقت دلیلی برای این کار نمیدیدم. دوست ندارم از ناراحتیهام برای آدمها بگم. درد و دل کردن برای من همیشه بیمعنا بوده. شاید برای همینه که همیشه مینوشتمشون. نوشتن و حرف زدن با خودم بهتره.
امروز مسیر برگشت به خونه تمام مدت بدون اینکه متوجه باشم داشتم توی ذهنم یک داستان دردناک میساختم. یک لحظه به خودم اومدم و نمیدونستنم چرا این کار رو کردم. فکرها رو متوقف کردم و بعد برای بار هزارم به خودم گفتم که کاش با خودت همون اندازه که با بقیه دلسوز و صبوری رفتار میکردی.
میتونم زندگیام رو پیش ببرم. کارهامو لیست کنم. صبح زود بیدار بشم. خرید بکنم. دور و بر رو مرتب کنم. کتاب بخونم. معاشرت کنم. ولی حالم خوب نیست. از درون مدام با خودم در حال جنگیدنم. برای چی؟ چون چیزهای بهتری میخوام و ندارمشون. چون دیگه حتی حوصله ای برای به دست آوردن هیچ چیزی ندارم. چشمهامو بستم تا جریان زندگی من رو با خودش ببره. اگه یه روزی میگفتم که آخرش سر و کار من با کلمه هاست، چه مترجم بشم چه ژورنالیست یا هر انتخاب دیگهای، حالا دیگه حتی تمایلی به نوشتن ندارم. فقط گاهی اوقات چیزی از خودم و روند زندگی ثبت میکنم که بعدها بدونم الان اوضاع چه شکلی بود. دنیایی که میخواستم ازم دور شده. زندگی واقعیه. واقعیتر از همیشه. و میدونی جالبترین قسمتش کجاست؟ اونجا که فکر میکنم به خاطر همین واقعیته که تمام این حرفها بیهوده است. من با واقعیتها مسیر رو انتخاب کردم. واقعیتهایی که حالا میبینم چطور جدی جدی داره زندگی اطرافیانم رو تغییر میده. پس چه حرفی باقی میمونه؟ تمامش تصمیم خودم بود.
میدونی از حرفی که میخوام بزنم خیلی مطمئن نیستم؛ اما فکر میکنم این همه تلاش برای تغییر دادن اوضاع و خسته کردن خودم دیگه بیمعناست. باید بپذیرم. چند روز پیش بود که اینجا نوشتم باید مثل گذشته برای تنهاییام ارزش قائل بشم و خب این مدت از پس این کار خوب براومدم. برای من کار سختی نیست اصلا. زندگی همیشگیام بوده که یک مدت فراموشش کرده بودم. :)) ولی کافی دونستن خودم و تصمیمهایی که میگیرم، بیخیال تغییر کوفتی غیرممکن شدنهنوز برام آسون نیست. ولی خب همچنان جلو میرم تا ببینم چی میشه.
حالا بیشتر از هر وقتی مطمئنم که بخش زیادی از رنج و غم چند ماه گذشته به خاطر یه دلیل ساده بود. اونقدر که باید برای خودم وقت نذاشتم. خودم رو رنج دادم با کمالگرایی. خودم رو کافی ندونستم. همش همین بود.
عادت کردم برای هر دوره از زندگیام یه چالش بذارم و اجراش کنم. قبلا برای بازههای طولانیتر بود. حالا فکر میکنم تا اول آبان بهتره. بعد از اون میتونم روند رو بررسی کنم و بهتر ادامه بدم. باید بازههای تنهایی رو بهتر بگذرونم. باید بیشتر خودم رو با کم و کاستیها بپذیرم.
بعد از یک سال هنوز اشتباهم رو فراموش نکردم. از شهریور پارسال تا الان. هنوز داره اذیت میکنه. بالاخره میتونم باهاش کنار بیام؟ امیدوارم که بتونم.
دلم میخواست میدونستم تک تک آدمها چقدر نقش بازی میکنند. چقدر ماسک میزنند. چقدر ژست و ادا اند.
چقدرواقعی بودند. چقدر خودشون بودند. تا کجا تونستند ترس رو کنار بزنند؟
حالا اگه بخوام واقعی باشم و از گفتن این حرفهای ناآشنا برای خودم متعجب نشم، باید بگم از آدمی که میخواست تغییر رشته بده تا فلسفه بخونه رسیدم به نقطهای که فکر میکنم وقتی میشه خیلی راحت خودت و زندگی رو گول بزنی چرا سختش کنیم؟ محیط آدمها رو عوض میکنه. چند سال پیش وقتی توی نوت موبایلم نوشتم میترسم از اینکه همه چیز رو فراموش کنم، دقیقا همین روز رو میدیدم. حسش شبیه چرخیدن از پایه به کاربرده. یک روزی میخواستم همه چیز رو از پایه و اصولی درست کنم. ساعتها با ایدهها ور میرفتم و خودم رو به چالش میکشیدم. حالا فقط برام مهمه که اخلاقیاتی که بهشون پایبندم رو نگه دارم. باقی همه در خدمت اینکه زندگی اونطوری بگذره که راضیام کنه. چه حالا چه چند سال بعد.
پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخههای درخت تنم که اول بیبرگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان.
کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آنقدر خودم را به سکوت احمقانه و بیمعنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمیدانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنههای نور، خودم را به دریاهای جدیدی برای اکتشاف بسپارم شاید که معنا و مفهوم بار دیگر به من بازگردد یا برای همیشه کاری که از آن ترس دارم را انجام دهم. رها کردن مسیر. دیوانگی به خرج دادن و فرار کردن از این دیوارهایی که بیشتر از هر وقتی من را میان خودشان میفشارند.
چند شب پیش میان آدمهایی که رشته سخن از دست هم میگرفتند ساکتتر از همیشه نشسته بودم و فکر میکردم اگر میم ازم بپرسد که چرا نمیخواستم کاری را انجام دهم که همهی زندگیام برایم جالب بود چه چیزی بگویم؟ بگویم صبحها باید به زور دست خودم رو بگیرم و پرتابش کنم در جریان تکراری زندگیاش؟ بگویم هر روز تمام مسیر آهنگهای بیمعنا گوش میدهم و ذهنم فقط ریتم دیوانهواری را طلب میکند که صداهای درونش آهستهتر شود؟ بگویم که به سختی میتوانم روی موضوعی تمرکز کنم؟ بگویم که هنوز همهی گزینههای موجود را بررسی میکنم و حتی از بعضی از آنها آنقدر خوشم میآید که به خاطرشان هیجانزده شوم ولی دوباره همان جنس بیمار از کمالگرایی و شاید نتیجه تمام آن درجا زدنها و جا ماندنها باعث میشود فکر کنم که نمیتوانم؟ که از ابتدا به اشتباه فکر میکردم که میتوانم؟
اما در آخر، باید بدانی که من تمام تلاشم را کردم. با تمام اتفاقهایی که پیش آمد هنوز به خوبی میتوانم دست جسم سرگردانم را بگیرم و برایش چای اول صبح دم کنم و لباسهای اتوکشیده تنش کنم و بفرستمش به همان ساختمان بدحالی که هر روز گذرش بهش میافتد. هنوز، هر چند نه به خوبی قبل، ولی باز هم میتوانم بهش بقبولانم که بیشتر از اینها میتواند انجام دهد و باشد و خودش را باور کند. سخت است ولی من دلم برای آن درخت تناور و زیبا تنگ شده. هنوز خاطرات روشن و سرشارش از خاطرم نرفته که اگر رفته بود من هم تبدیل میشدم به یکی از همین جسمهای خاکستری سرگردان. فقط ای کاش که این گرههای کور ذهنم باز میشد.
صدای استاد توی سرم دور میشه و صدای Aaron جایگزینش میشه که میخونه: Have you ever fly? let me teach you how. از بازی خیالپردازی ذهنم خوشم میاد. بازی قدیمیای که باعث میشه کمتر رنج ببرم. میخونه: Dive upon the mountains. Dive into the moon.
یاد پاییز میافتم. یاد ویس. یاد تمام اسمهای نو که داشتیم. یاد شعرهای کتاب ادبیات پیش دانشگاهی میافتم. یاد اینکه تنها سالی بود که میتونستم با شعرها گریه کنم چون که همه چیز عجیب بود. یاد باغ بیبرگی میافتم. یاد شعرهای کودکی. وقتی هنوز پری مهربون خیالپردازی رو با هیچ چیز دیگهای جایگزین نکرده بودم.
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.
گاهی اوقات فکر میکنم حتی اگه تهران بودم قرار نبود چیزهای زیادی تغییر کنه. در هر حال من برای این دنیا بیش از حد حساسم.
از وقتی که از تعطیلات برگشتم نمیتونم نورونهامو آروم کنم و نمیدونم بالاخره قراره چه اتفاقی و چه تصمیمی از این چرخه سرگیجه آور نجاتم بده.
حالا که بیشتر از تمام زندگیام در سکوت و بیتفاوتی نسبت به دور و برم فرو رفتم، باید روزی برسه که ژی. برام از کارهایی که داره انجام میده بگه تا من حس کنم دوباره اون لذتهای خوش گذشته برگشته. که بشینیم ساعتها درباره ایدههامون حرف بزنیم و خب عزیز من، حالا که من بین آدمهایی که شبیه خودم نیستند حل شدم، خوشحال میشم که میبینم یک روزی یک فکرهایی رو توی سرمون کاشتیم و حالا تو در مسیر ساختن چیزهایی برای آینده خودت و دنیا هستی که هیجانانگیزترین اتفاقهای این زندگی و این کرهی خاکیه.
و اون بی شک چیزی نیست جز دانش و لذت یاد گرفتن.
درباره این سایت